صبح روزت را با نامش و صدقه ای برایش شروع کرده ای ، هرگز با فکری منفی پای در مقدس ترین مکان نمی گذاری ، خوشحالی ، سرمست از یک دیدار ، هر روزه هست اما تکراری نیست .
اول از همه نیستی که به مدرسه می رسی اما هرگز آخرین هم نیستی، با راهنمایی به سمت راست ، ماشینت را به داخل مدرسه می پیچانی . شروع روزت با جایی است که آمالت را در آن یافته ای ، در جایی پای می گذاری که هنوز رد پای بزرگان بی شماری بر آن خودنمایی می کند. آنانی که در بیش از دو دهه ، آمدند ، آموختند ،اما هرگز نرفته اند . آنان همیشه در همه کلاس های درس حاضرند و تو درجای جای مدرسه انگار کارت شده شمارش این بزرگان .فارغ التحصیلانی به بزرگی تاریخ
اما تو باید درگیر شوی ، تو باید در خط مقدم باشی ، خط مقدم شنیدن ها ، راز داری ها ، جرم پوشی ها ، ندیدن ها ، نگفتن ها ، هرچند شاید کم بیاوری و ببازی ، آخر تو هم آدمی . یک انسان و یک ظرفیت یک حد انتظار
برخی تو را تنها با چهره ای عبوس می بینند ، برخی هنوز شجاعت حرف زدن با تو را هم در خودندیده اند، برخی هم معتاد گیردادنهای انضباطی ات شده اند ، برخی هنور هم به تو اعتماد ندارند و برخی ازآن 134 نفر، تو را اکنون محرم خود دانسته اند ، ، برخی انگار تنها نفسشان با تو اعتماد پیدا می کند و تو خود مانده ای میان این همه پارادوکس
یک صبح یک مدرسه ویک عمر خاطره واین تیتر کثیرالانتشار ترین روزنامه زندگی شده است.
و باز حکایت آینده ، چشمانی که تو داری و آنان ندارند ، آنان غرق در جوانی خود و تو غرق در تجربه ، تو می دانی زمان سوزی حسرت زمان سازی را در پی دارد ، اما برخی زمان را تنها از حال به ماضی تبدیل می کنند ، بی آنکه حتی دمی برای فردایشان حسرتی ذخیره کرده باشند و تو باید به دل نگرانی هایت ، نگرانی فردایشان را هم اضافه کنی.
خورشید در
استوای آسمان خودنمایی میکند و تو همچنان در اندیشه مادری مریض در گوشه خانه ، فرزندی
معلول ، پدری ندار در خجالت روی فرزندش ، خانه ای پر از رنج در انتظار شاگردت ،
مادری چشم به راه
، پدری خسته از کار شبانه ، خواهری دل سوز تر از مادر ، برادری که به نگاه تو جان
می گیرد ، همه و همه تو را در عوالمی دیگر سیر می دهد. عوالمی که گاهی تنها باید
باشی و خودت را به چشمانی بسپاری که جز اشک ، برای بدرقه غم هایت انگار هیچ امانتی
را به ودیعه نمی سپارند. سخت است بدانی و نتوانی بگویی ، سخت است . سخت
وصدای زنگ تلفنی که تا ظهر مدام بک گراند گوشت شده است ، این طرف خط تویی و آن طرف عزیزی که گاه گله می کند ، گاه شکایت ، گاه تقدیروتشکر ، گاه انتقاد و گاه خدا صبرتان بدهد با این نسل چه کار می کنی ؟
یادت که نرفته ، هنوز دیشب بود که نشستی و خاطرات 26 سال معلمیت را ورق زدی ، چه آمار بلند بالایی برای خودت دست و پا کرده ای ، به به
3سه استان ، 20 دبیرستان ، 11 رئیس آموزش و پرورش ، قریب به 4000 دانش آموز ، دهها همکار ویک کیف سامسونیت لبریز از تشویقی و مقام و رتبه وغیره که این اواخر درش هم به زور بسته می شود، همه اینها هیچکدام چراغ راه تو نمی شوند الا خاطرات خوش و ناخوشی که با بهترین های شغلت به سر برده ای ، آری همان دانش آموزان .از مدرسه جهاد مشهد الرضا تا نمونه اردکان ، راهی است بلند به بلندای یک عمر .
به حوالی انتهای یک روز کاری رسید ه ای ، خسته ای ، خسته از وجدانی که انگار هنوز از کارت راضی نیست. هزار هم بکوشی نمی دانم چرا شیرش را حلالت نمی کند . انگار دراین دو دهه با تو سر لج دارد. تو در سر با آنچه در دل داری ، تفاوتی است بس سترگ و شاید همین تفاوت ، همیشه تو را خسته کرده است ، بهترین ها داری ، پس بهترین باش . و این شعار را در ذهنت مدام مرور کن ، همه بهترین ها کنارت هستند، اولیاء، همکاران ، دانش آموزان پس تو هم بهترین باش
وقت رفتن است . همه انگار رفته اند . آنانی که صبح با شوق آمده بودند الان با ذوق رفته اند ، کمدهایت را می بندی ، پرد ه ها را می کشی ، پنجره ها را چک می کنی ، دستت که بر کلید مهتابی می لغزد تا خاموشش کنی ، اما انگار کسی در کنار در ایستاده است و حرفی دارد. یک دانش آموز ، با چشمانی پر از حرف و با نگاهی به رنگ سکوت.
بر میگردی ، می نشینی و قصه غصه هایش را سیر گوش می دهی ، از همه جا دلگیر است ، از کتاب ، از معلم ، از مدرسه ، از پدر، از مادر ، از زمان ، از زمین و حتی از موبایلش که او را درگیر ناکسی در پایتخت نموده است. او یک ریز می گوید و تو مدام شماره خانه ات را رد تماس می دهی ، آنان دل نگران از تاخیرت و تو دل نگران از بغض شکفته شاگردت . حرف می زند ، گوش می دهی ، حرف می زنی ، ، گوش می دهد و زمان میانتان سنگ جدایی می افکند. او می رود و تو با سکوت اتاقت به تنهاییش می اندیشی. به دردهایش که گفته شد اما درمان نشد و تو باز خود را سرزنش می کنی که پس : چه کاره ای در این میان ؟
و باز فردا ....... روز از نو ، روزی از نو .....