فاضل نظری

 

فاضل نظری از شعرای جوان و خوش قریحه ی روزگار ماست. شعرهایش زبان روشن و تازه ای دارد.ساده و روان است. زبان حال جوانان همین روزگار است. سرشار از عاطفه و مهربانی است.وقتی حظ کامل را از شعرهایش می بریم که شعرهایش را با بیان خودش بشنویم. غزل زیر از شاهکار های اوست:

 

غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی

با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من! به اخرین شب دنیا خوش آمدی....

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سرما خوش آمدی

ای "عشق" ای عزیز ترین میهمان عمر

دیر امدی به دیدنم  اما خوش آمدی

 

پیامبری با معجزه ی لبخند


مي گفت:

به زلالي رود قانع شويد

پيش از آن كه سنگريزه ها سخن بگويند!

و مرگ ،

تا نود و پنج سالگي انديشيد، از او مغلوبي بسازد.


پيامبري با معجزه ي لبخند

که جهان را در آغوش كشيد،

اما هيچ فرعوني موسا نشد!

كاش، معجزه ي لبانش در آغوشش بود.


رنگ پوست من سياه نيست، نلسون!

تنها  چشمم سياهي مي رود از بلندي نامت

كه سالها خستگي از تو گريخت

و زندان به تو اعتراف كرد.

 "عبدالجبار کاکایی"

 

جهان كوچكتر شد...

 

نوشتاري از دكتر مهاجراني به بهانه درگذشت نلسون ماندلا:

 

جهان کوچکتر شد...

با مرگ نلسون ماندلا، جهان کوچکتر شد. وقتی ماندلا بر همین زمین و زیر همین آسمان زندگی می کرد. دم می زد و گاه سخنی می گفت؛ دنیا زیبا تر و خواستنی تر بود. با فقدان او، جهان کوچک شد. کسانی هستند که وقتی می میرند. جهان بزرگ تر می شود. ملتی نفس تازه می کند. لبخند بر لب ها می نشیند. و کسانی هم وقتی می میرند نه یک کشور و ملت و نه حتا یک قاره مثل افریقا، بلکه همه جهان حسرت می خورد... ماندلا و گاندی از همین زمره بودند. آن ها جهان را بزرگتر کردند. این تفاوت اصلی و اساسی رهبران مصلح و اخلاقی با رهبران انقلابی و سیاسی ست.
درود بر نلسون ماندلا...انسان آزاده ای با قلبی بزرگ و دریایی بی پایان از مهر و مدارا

 

 

 

تنهایی

 

 

دریاب همین خلوت رویایی را

این لحظه ی شیرین شکیبایی را

 یاران همه رفتند ولی باکی نیست

 از دست نداده ایم تنهایی را

"میلاد عرفان پور"

چهار فصل زندگی

 

    

                       

مردی چهار پسر داشت.

آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.
وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند



3 داستان کوتاه

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.

" دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: باشد ولی آنجا نرو!!!

"ادامه مطلب"

 

ادامه نوشته

روزگار ما

 

مطلب زیر از آقای"صادق صاد" را در یکی از سایت ها مشاهده کردم.داستانی واقعی که دیگر امروزه حتی در شهرهای کوچک هم  به راحتی دیده می شود و ما بی تفاوت از کنار آن رد می شویم و بدتر آنکه شاید خود ما هم به نوعی به آن آلوده شده باشیم.

پنج شنبه، خیابان سجاد، مشهد
ساعت ۹:۳۰ شب – شبی از شب های سال ۱۳۸۹
اوج ترافیک چهار راه بزرگمهر است. چراغ قرمز را رد کرده ایم و گاهی چند سانتی متری جلو می رویم. برای دورشدن از رکود و کسالت ترافیک با همسر و پسرم شروع می کنم به حرف زدن راجع به اتومبیل و موتور سیکلت. دراوج بداهه سرایی در وصف جما ل و کمال موتور هارلی داویدسون هستم که ناگهان چشمانم روی صحنه ای قفل می شود.

 .      

برای لحظاتی ادراک بصری ام دچار اختلال می شود. نه ! حتما اشتباه دیده ام. اما صحنه تکرار می شود. مردی سوار بر موتورقرمز ۱۲۵ سی سی ، از همان ها که تو ی هر کوچه و پیاده رویی وول می خورند. همه یک شکل اما با هزارجور اسم جوروا جور تندرو و تک رو تیزرو و… ، در پیاده رو مقابل چشم این همه آدم سعی می کند به دو دختر جوان متعرض شود. ظاهرا دخترها جا خالی داده اند اما مرد با وقاحت باور نکردنی دور زد و برگشت. بازهم جاخالی . مرد اما ول کن نیست.

چیزی به سرعت درونم تغییر می کند. احساس می کنم به جای خون در رگهایم اسید جریان دارد. خشمی غیر قابل کنترل سیستم عصبی بدنم را تسخیر می کند. خشمی چون مذاب های تلنبار شده در طول سالیان دراز که اکنون از میانه ی خطوط سخت و سرد زمانه برپیشانی و گونه هایم، روزنی برای فوران به بیرون پیدا کرده است. درِ ماشین با خشونت باز می شود.

«خودم» را می بینم که دنبال موتور قرمز ۱۲۵ سی سی وسط راه بندان می دود. فریادهایی را می شنوم که از عمق لایه های وجودم مثل گدازه های آتش به بیرون پرتاب می شوند: « ای بی ناموس، بی غیرت، بی ….» و از این چیزها!

دستانم را می بینم که چون تازیانه های خشم به سمت موتور قرمز پرتاب می شوند. موتوری که دیگر نیست. من در عقب ماشین را با خشونت تمام باز می کند. دو دختر بدون کلمه ای مثل دو جوجه وحشت زده سوار می شوند. من رو به جمعیت گره خورده در ترافیک، فحش هایی هم نثار شهرمی کند. شهری چنین بی عار و بی غیرت و بی … و از این چیزها!

من فروریخته و منگ سوار ماشین خودمان می شوم. تازه متوجه می شوم که دستهایم به شدت می لرزند. ماشین به آرامی و در سکوت پیش می رود.
- سیگار می کشی؟
صدای مهربان و آشنای همسرم است.
- نه!ماشین در سکوت پیش می رود.
- خانم … خیلی لطف کردید … واقعا … نمی دونم چطور تشکر کنیم. نجوای بریده بریده یکی از دخترهاست. ماشین در سکوت پیش می رود. از درون آینه صندلی عقب را نگاه می کنم. دخترها تنگ هم نشسته اند. علی ، پسر ۹ ساله ام، به طور غریبی ساکت است
.
سرش را به پنجره تکیه داده و بیرون را نگاه می کند.

نفس عمیقی می کشم.


- بچه ها خانه تان کجاست؟
- کوچه بعدی.
ماشین در سکوت پیش می رود .
صدای مهربان و آشنا از دخترها می پرسد:
- کدام در؟
- در بعدی آقا…. خیلی لطف کردید آقا.

ماشین توقف می کند. با دخترها پیاده می شوم. زیر انبوه آرایش غلیظ و عجیبِ صورتشان، می توان نشانه هایی از جوانی شان را دید. از نزدیک خیلی جوانتر هستند. هنوز به دهه پر آشوب بیست سالگی نرسیده اند. موهای شان را مثل «شانه به سر» به بالا فرم داده اند. دوباره بریده بریده و محجوبانه شروع می کنند به تشکر. می خواهم بگویم مواظب باشند و ساده تر پا به این خیابان های وحشی بگذارند.

خیابانهایی که مجوز توحش و تجاوزرا پیشاپیش برای چنین سلیقه های آرایشی به نام بد حجابی و انحراف اخلاقی صادر کرده است و گذاشته است کف دست یک مشت مذکر کتک خورده ی وامانده در غیض سیستم تناسلی. می خواهم به دختر ها بگویم که کمتر آرایش کنند و بهانه دست این جماعت معیوب ندهند اما حرف در دهانم قفل می شود.

یاد بیست سالگی ام می افتم زمانی که شیفته میشل فایفر بودم و دوست داشتم مثل او در فیلم «جانی و فرانکی» به آن طرز عجیب راه بروم. خواهرم، مرا مسخره می کرد. می گفت میشل فایفر راشیتیسم دارد و من ارزو می کردم ای کاش راشیتیسم داشتم! شاید میشل فایفر این دوره زمانه هم موهایش دچار عارضه سیخ سیخ بودن است!

به گفتن یک جمله اکتفا می کنم: «بچه ها، مواظب باشین!». سوار ماشین می شوم. ماشین در سکوت پیش می رود. دستانم هنوز می لرزند. از آینه، عقب را نگاه می کنم. پسر ۹ ساله ام به طور غریبی ساکت است. سرش را به شیشه تکیه داده و بیرون را نگاه می کند با چشمان کاملا باز!

گرمای مطبوع دستی بزرگ و آشنا را روی دستم احساس می کنم. صدای آشنا به آرامی و مهربانی می گوید:
- اگر مرد بودی تا حالا هزار بار چاقو چاقو کرده بودنت!
صدایی را از درونم می شنوم:
- کاش بودم … طفلکی مرد… طفلکی زن … طفلکی آدم در این ولوله ی وقیح مذکری و موئنثی!

چشم هایم را می بندم. یاد چشمان یخ زده دوستان جوانم می افتم وقتی وارد خانه ام می شوند…. چشمان یخ زده و ساکتی که حکایت از سر گذراندن داستانی تلخ در پشت درهای این خانه را دارند. فردا خواهد شد. ساعت ۵ علی کلاس اسکیت دارد. پسرم را به کلاسش خواهم برد …. با چشمان کاملا بسته!

 

 

بیهوده و بیکار

 

این چند سطر رو ترانه وار گفتم.البته واسه دل خودم.نمی دونم که ارزش مکتوب شدن تو "وب" رو داره یا نه؟؟ ولی طرفدارهای خاص خودشو داره.مخصوصا که با ضرب آهنگی که توی موسیقی "رپ" هست خوب بیرون میآد.

 

خسته و کلافه و ناکوکم

از زندگی بدم میآد و پوکم

قدم میزنم بیهوده و بیکار

توی دستم یه پاکت سیگار

کسی ندارم که باهاش حال کنم

ترتر بخندم و قیل و قال کنم

از نگاه مردم بدجور آزردم

از دید اونا سالهاس که من مردم

بی هدف و خسته تو خیابون صدرآباد

وول میخورم الکی و آزاد

ظاهرم غلط اندازه ولی "الاعمال بالنیّّه"

اینو شنیدم تو حوزه ی علمیّة

چقدر داد زده "حافظ" از زهد و ریا

اگه تو بهتر میزنی د پاشو بیا

آی برادر محترم روحانی

منم مثه تو حال میکنم عرفانی

بد نگا نکن به قد و قامت و سرم

منم معتقد به جهان دیگرم

این دنیا که واسه ما نونی نداش

تو رو خدا بی خیال ما شو داداش

فکر میکنی اگه حرف نزنم سنگین ترم؟؟

دستمو ول کن!! من منتقد اون مسجد و منبرم

منو از خدا بدجوری ترسوندی

از بس حدیث جهنمو تو گوشم خوندی

یه چیز بگم صاف و ساده و روراس

خدا واسه تو مادره واسه ما زن باباس؟؟

اینقدر نکن با اعتقادات ما بازی

خوب تو رو شناخته حافظ شیرازی!!

اونجا که میگه"مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ"

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد"

 

عید غدیر خم مبارک

                                 

                                      

      ای کاش علی شویم و عالی باشیم

      همسفره ی کاسه ی سفالی باشیم

      چون سکه به دست کودکی برق زنیم

      نان آور سفــره هــای خــالــی باشیـم

 

 

لبان تو

 

شرجی شانه هام بوشهر است
چشم تو ابتدای خیسی ها
قلب من مهر آخرین سرباز
جلوی تیر انگلیسی ها

وسط ازدحام کارگران
بغلت کردم و تنم سِر شد
چاه کندند؛ چون نفهمیدند
از لبان تو گاز صادر شد!


"سید مهدی موسوی"