تنهایی
4-5 ساله بودم. دیگر از همه چیز سردر میآوردم. خواهرم یک سال از من بزرگتر بود. او تازه به کلاس اول میرفت. من به آمادگی( پیشدبستانیِ امروز) میرفتم.
یک روز موقع برگشت به خانه، مادر را گریه کنان و چمدان به دست دیدیم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. صورت کبود مادر و دستی که به کمرش بود. داد و فریادهای پدر و حرفهای ناخوشایندی که از دهانش مثل زباله بیرون میریخت.
- مرده شورِ قیافتو ببرن، ...... تو ... .
- خاک تو سرت که جلوی بچهها حیا کنی. تو با بیل منو زدی، بخاطر اینکه خرجی ندی! هرچی به من میگی نثار خودت.
مادر پیاده به را افتاد و ما پشت سر او و مویهکنان میدویدیم.
تا سر خیابان پیاده گز کردیم. مانند آوارههاف تنها و بیکس در خیابان، ماشینها را رصد میکردیم. این اولین رفتنِ ما بود. چند دفعه دیگر با حرفهای دروغین و وعدههای الکی پدر، برگشتیم. البته مادر فقط بخاطر ما برمیگشت. ام حیف و صد حیف که کارهای اشتباه پشت سرهم رخ میداد و ما در حال سوختن بودیم.
آخریندفعه، من کلاس دوم راهنمایی بودم و یک خواهر کوچک به ما اضافه شده بود. او هم که کوچک بود، به جز به وجود آمدن، بویی از مهر و وجود پدر نبرده بود.
ما وقتی به نیاز به مهر پدر را درک کردیم، پدری در کنار ما نبود. ما تنها و پروبال شکسته به خانهی پدربزرگ راهی شدیم. در یک اتاق کوچک 3*4 محبوس شدیم. باز از همه تنهاتر خواهر کوچکمان بود که در دوران کودکی هیچ همبازی نداشت و همیشه جلوی آینه با خودش بازی میکرد و با آدمهای مهربان خیالیاش حرف میزد.
میگویند بچهها نمیفهمند ولی بیشتر بیپدری را احساس میکنند. ما چهار نفر بودیم، ولی همیشه باهم احساس تنهایی میکردیم.